ما اینجا به گیاه شیرین‌بیان (که احتمالا اسمش به گوشتون خورده) میگیم مِجو /meju/ . وقتی خیلی کوچیک بودم حالم از این گیاه به هم میخورد . چرا ؟ چون وقتی بهش دست میزدم دستم چسبناک میشد و یه بو و مزه ی تلخ بدی میداد اصلا از ریخت این گیاه متنفر بودم . انقدر نفرت داشتم که گاهی وقتی میرفتم توی باغ ، با چوب و لگد میفتادم به جون مِجوها و همه ساقه‌ها رو آش و لاش و لهیده میکردم اما بازنده این جنگ آخرش خودم بودم . خسته و کوفته و عرق کرده توی تیغ آفتاب تابستون متوقف میشدم و بقیه باغ رو نظاره میکردم که بقیه مجو ها سُر و مُر و گنده سرجاشون بودند و انگار منو مسخره میکردند که آره بچه دمُت رو بذار رو کولت و از باغ برو کسی از پس ما برنمیاد نه صاحب باغ تونست با خیش و شخم از پس ما بر بیاد و نه گاو و گوسفند با این مزه بد . هروقت پام رو توی باغ میذاشتم با خودم میگفتم چی میشد اینا ریشه‌کن میشد و این باغ بی‌مِجو میشد ؟😤

 کم‌کم گذشت و بزرگتر شدم و بیشتر این گیاه رو شناختم . فهمیدم آره به شیرین‌بیان معروفه و پر از خواص داروییه . برام عجیب بود با خودم میگفتم آخه این گیاه منفور کجاش داروییه ؟! بعد بیشتر آشنا شدم و دیدم خیلی خاطرخواه داره و توی اروپا در تنقلات و آبنبات هم استفاده میشه . از دمنوش تا چاشنی هم کاربرد داره و خواص داروییش یه لیست بلند بالاست . کم‌کم حس نفرتم داشت کم میشد و بیشتر بهش دقت میکردم ، میدیدم که تو اوج‌ گرما به گل می‌نشست و اون گل های ارغوانی مجلس زنبور ها میشد انگار نرم‌نرمک زیباییش داشت برام آشکار میشد . از قدیمی ها می‌شنیدم که توی فصل بهار هنگام تقسیم کلونی های زنبور ، با ساقه های مجو که برای زنبور ها جذاب بود کلونی های فراری رو میگرفتند و داخل کندوهای جدید میگذاشتند و مجو نقش پررنگی رو در زنبورداری ایفا می‌کرده . حتی قدیمی ها میگفتند که از همین گیاه به عنوان کود برای تقویت تاکستان ها هم استفاده می‌شده . انگار داستان داشت برام جالب میشد و کم‌کم علاقه پیدا میکردم . توی اوج گرمای تابستون توی باغ‌ها و زمین‌های تفته و خشک و زرد فقط همین مجوها بودند که با ساقه‌های افراشته رخ‌نمایی میکردند و توی اون فصل ، زمین‌های خشک سبزی‌شون رو مدیون این مجوهای سمج بودند . عاشقش شدم چه گیاه جون‌سخت و مقاومیه !

این چندسال اخیر و در جریان توسعه‌های بتنی همیشه شاهد بودم که برای سیمان کردن جوی‌ها و آسفالت کردن گذرگاه‌ها ، ساقه‌های این مجو ها رو آتیش میزدند و می‌سوزوندند تا از شرش راحت بشن و بعد یه لایه آسفالت و قیر داغ میومد روی این خاکستر های سوخته ( تا به همگان ثابت شود که ما مثلا پیشرفت کردیم چون با آسفالت و سیمان هر سرسبزی‌ای را پوشاندیم ) اما بهار سال آینده با کمال پُررویی جوانه میزدند و آسفالت‌ها غِلِفتی بالا میومد و خرد میشد و طی چند هفته مجوها بر همون سیمان و آسفالت سایه مینداختند ‌. هرسال این جریان داره تکرار میشه و هر بهار مجو‌ها با پررویی و سمجی بیشتری جوونه میزنند و قد میکشند . واقعا عاشق این گیاه شدم همون قدر که سرو برای همه ما ایرانی‌ها ، همون قدر این مجو برای من نماد آزادگی و پایداریه .از بس که برای زیستن پرروعه و آسون تن به مرگ و ریشه‌کنی نمیده ‌. نه منِ کودک و نه شهرداری و خشکسالی از پس این گیاه برنیومده . گاهی این گیاه رو می‌بینم و به فکر فرو میرم و با خودم میگم چقدر جاهل بودم که در کودکی چنین دیدی نسبت به این گیاه پرخاصیت و مقاوم داشتم . چقدر ما نسبت به محیط زیست و پیرامون خودمون ناآگاهیم و وقتی یک نوشته یا یک شنیده جرقه تغییر نگرش رو در ما میزنه اون موقع است که به جاهلیت پیش از اون لحظه خودمون پی میبریم . فکر نمیکنم این جاهلیت پایانی داشته باشه و برای ما که دغدغه‌مند این مسائل هستیم ، در طول عمر فقط بخش هایی از این جاهلیت به آگاهی تبدیل میشه و بقیه‌اش باقی میمونه و با ما به گور میاد . شما هم مثل من از این تجربه های تغییر نگرش نسبت به بخشی از طبیعت یا محیط‌زیست یا حتی چیزهای دیگه داشتید که برگردید و بهش فکر کنید و پشیمون باشید از این جاهلیت گذشته ؟