برای هر قصه ای یه یکی بود یکی نبود یا سال ها پیش... ای هست که میخواد بگه چی شد که اینطوری شد. من تقریبا 3 سال تو یه مدرسه ی غیر معمول که سیستم آموزشی اش با مدارس آموزش و پرورش فرق داشت کار میکردم. با بچه های گروه 8 تا 12 سال اردوهای طبیعت گردی میرفتیم و تو بستر این اردو ها یاد میگرفتیم دنیا رو از زاویه های مختلف ببینیم، از منطقهی امن مون بیرون بیایم و با ترس هامون رو به رو بشیم. تو بستر "اردوهای جامعه" مون یاد میگرفتیم چطور مسئله مند باشیم و چطور نقد کنیم، یاد میگرفتیم برای حل مسئله باید چه ساختاری داشته باشیم و چطور به درک بهتر مسئله نزدیک بشیم. و بعد تو بستر پروژه هایی که خواستگاهشون از یادگیری ها و نیازمندی هامون بود یاد میگرفتیم چطور با هم تعامل کنیم. تعاملی که بتونه ما رو به یه تاثیر یا ایجاد ارزش برسونه. بعد از همهی اینا یه روز از خودم پرسیدم: فاطیما تو خودت چقدر حاضری برای خلق یه اثر بزرگتر از منطقه ی امنت بیرون بیای؟
برای اینکه به این سوال جواب بدم باید اول سوال های دیگه ای از خودم میپرسیدم. اینکه چرا میخوام از این منطقه ی امن بیرون بیام؟ اینکه دنبال خلق چه اثری هستم؟ اینکه این اثر تو چه سطحی باشه و برای این سطح از تغییر باید چقدر قد بکشم؟ تو چه فضایی میخوام رشد کنم؟
جواب دادن به این سوال ها یک سال طول کشید. دنیا وارد مرحله ی شتاب شده بود و من برای اینکه سرعت بگیرم باید سوار یکی از قطار های شتاب دهنده میشدم. من یه ماموریت ویژه داشتم و اون "پیدا کردن قطاری بود که تو مقصد های بی معنی توقف نکنه". تو این مسیر سوار قطارهای زیادی شدم تا بتونم خودم و به چالش بکشم و یادبگیرم. با این باور که وقتی همه ی تمرکزت و میذاری برای پیدا کردن و رسیدن به یه فرصتی، اون فرصت بالاخره خودش تو رو پیدا میکنه. و من و کشمون همدیگه رو پیدا کردیم؛ تو یه روز اوایل اردیبهشت، تو قرنطینه!
ادامه دارد...